مداد نویس

داستان کوتاه

مداد نویس

داستان کوتاه

نمی خواهم بخوابم

"همه مجبورند عادت کنند" این را بابا می گفت، اما مامان مقاومت می کرد، چند وقتی از خانه رفت، بعد هم که آمد من را سانسور می کرد، سعی می کرد من را نبیند و حرف هایم را نشنود ولی حرفِ بابا درست بود و بالاخره عادت کرد، درست است که حالا دائم سرم غر می زند و بَد و بی راه می گوید اما حداقل می گذارد من هم مثلِ بقیه پایِ سفره  بشینم و الکی خودم را سرگرم کنم و با غذاها بازی کنم، مثلِ قدیما، یک کوه برنجی و یک رود ماستی که از کنار یک جاده ی خورشتی رد می شود، کاش مثلِ قدیما می توانستم بخورمشان، برعکسِ آنوقت ها که دوست داشتم فقط بازی کنم و مامان مجبورم می کرد بخورمشان.

((( بخور دخترم، غذا که مال بازی نیست، بخور سیر که شدی بعد میری اتاقت با عروسکات بازی می کنی.))

اما حالا دوست دارم بخورم، خسته شدم از این همه بازی، حتی یکبار خوردم، تند و تند پشتِ سرِ هم خوردم و خوردم و خوردم و بعدش بیهوش شدم، وقتی چشمهامو باز کردم دیدم مامان با گریه، سوزن و نخ دستش گرفته و شکمِ من را می دوزد.

هر روز مامان برای مدرسه بیدارم می کرد:

(( پاشو مدرسه دیر میشه ها ... دستاشو نگاه کن، عروسکِ پلاستیکیِ چینی.))

این حرف ها را می زد برای دلخوشی خودش، شاید با این حرفا حالش بهتر می شد، شاید از اینکه هر روز صبح به من بفهماند مثلِ بقیه نیستم و فقط و فقط یک عروسکم دلش خنک می شد، مامان خودش بهتر می دانست  برای اینکه بیدار شوم باید دستم را بگیرد و بکشد. آخر من از آن عروسک هایی هستم که وقتی من را افقی بگذارند چشمانم بسته می شوند یا به قول آدمها می خوابم، بعضی وقت ها که مامان دستم را می کشد تا بلند شوم دستم از جایش کنده می شود، راستش خیلی درد دارد اما من به روی خودم نمی آورم، می ترسم مامان گریه اش بگیرد.

از مدرسه بیزارم، ولی می روم باز هم به خاطر مامان، وقتی پایم را می گذارم داخل کلاس همه ی دختر های واقعی دست می زدند و با هم می خواندند:

((عروسکِ قشنگِ من قرمز پوشیده .... ))

من هم خدا را شکر می کنم که لباس های فرم مدرسه بنفش هستند و هیچ وقت قرمز تنم نیست، سحر از همه بد جنس تر است، همیشه وقتی معلم درس می دهد از پشت دکمه ی روی کمرم را می زند و من هم شروع می کنم به رقصیدن و آواز خوندن. خانم معلم هم برای تنبیه کردنم می گوید دراز بکشم روی زمین تا چشمانم بسته شوند، با نگاهم التماسش می کنم اما فایده ای ندارد، چیزی بدتر از این نیست که مجبور باشی بخوابی، مجبور باشی چشمهاتُ ببندی و هیچی نبینی، همیشه کمی در آن تاریکی قدم می زنم و مبارزه می کنم، اما باز فایده ای ندارد.

مامان وقتِ حمام کردن می گوید:

(( اَه ... جنسای جدید همشون به درد نخورن...))

یا پاهایم از جایشان در می روند یا دستانم، هر بار مامان مجبور است دوباره آن ها را جا بدهد و همینطور اشک هایش لا به لای قطره های آب ناپدید بماند،  بعضی وقت ها می گوید:

(( کاشکی حداقل از اون عروسک های قدیمی می شدی که زود خراب  نمی شن.))

اما بابا زیاد با من حرف نمی زند و بین من و بقیه فرقی نمی گذارد شاید به این خاطر که می داند خودش این بلا را سرم آورده!

بابا ایستاده بود و من روی شانه هایش بودم، جلوتر بچه هایی بودند که روی صندلی نشسته بودند، بعضی شان انگشت به دهان بودند، بعضی شان می خندیدند و دائم این طرف و آن طرف را نگاه می کردند، انگار اصلا نمایش را نمی بینند و وبعضی دیگر گریه می کردند و داد می زدند"مامان" عروسک ها هم همچنان کج و راست و جلو و عقب می شدند و مثلِ آدم بزرگها صحبت می کردند.

(( بابا ... بابا ...))

متوجه نمی شد تا اینکه موهایش را کشیدم.

(( بابا ... بابا من از این عروسکا می خوام بابا ... اینا صحبت می کنن، اما عروسکای من نه.))

(( اونا واقعی نیستن عسلم، اونا هم مثلِ عروسکای خودتن.))

آنقدر گریه کردم و داد زدم که دستم را گرفت و کشید، لبانم کش برداشته بودند و نقشه می کشیدم که تا صبح به اون عروسکها چی بگم.

 داخلِ راهرویی تنگ و تاریک شدیم که پر از تکه های کاغذ بود، بعد بابا با انگشت به چند مرد اشاره کرد که عروسک ها را مثلِ دستکش دستشان کرده بودند و کج و راستشان می کردند و جایشان صحبت می کردند. فردای همان روز بود که عروسک شدم.

 

محمد حسینی کاریزکی

بازنویسی: پاییز 92

 

نظرات 3 + ارسال نظر
داستان قصه رمان عاشقانه سه‌شنبه 30 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:28 ب.ظ http://way.blogfa.com

از خصیصه عارفانه افراد عارف این است
عارف هرچه عارفتر شود
افتاده و خاکی تر میشود
متواضع و فروتن میشود
با اینکه ارزشش بیش از بیش است
شکست نفسی میکند
سربزیر و خاشعتر میشود

موفق باشید

رضا کریمی جمعه 8 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:48 ب.ظ

سلام.
به بهانه ی روز دانشجو بروزم با مطلب طنزی برای کامران دانشجو!!!
خداییش ارتباط را داشتید؟

جواد شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:19 ب.ظ http://WWW.MAHER123.BLOGFA.COM

سلام رفیق
داستانت رسید. ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد